به جرم گرفتن دست هایت،
محکوم به بی خوابی شده ام!
محکوم به بی سرانجامی...
محکوم به بی حیایی...
بر سر دوراهی ماندن و رفتن،
دل به دریا میزنم
اما...
دریا طوفانی شده است...
میان هیاهوی بی قانونی!!
خنده را بر لب هایم دوخته ام.
اما در درونم،
نبرد عقل و احساس بیداد می کند!
دل کندن از تو
سخت ترین معادله قلبم شده است!!
که معلوم و مجهولش را گم کرده ام...
فردای من...
میان گرمیِ دستانت جا مانده است!
بعد از تو...
گرمیِ هیچ دستی،
دلم را نخواهد لرزاند.
در دنیای عروسک هایم خواهم ماند
بزرگ شدنم را تنها "تو" با آمدنت خواهی دید...
حال و هوایم از دلنوشته هایم گذشته است
این روزها...
با هر خنده اجباری،
بارها سجده می کنم
تا غرور خورد شده ام را سر و سامان دهم...
آغــوش تـو...
آرامـگاه ابـدی مـن خواهـد بود!
همـان جـا که مُـردن، آغـاز زندگیـست.
بــوسـه هـای تـو...
تنـها نـوش داروی واپسیـن لحظه هایـم.
دستـهایم را که میگیری،
خـوشبـخـت ترین بـانـوی شـهر می شوم!
تــو...
تنـها اسـطـوره ایـن شـهر پُر هـیـاهـویـی!
تنـها نـگاه تـوست...
که چشـمان وحـشی اَم را رام می کـند!!
و مــن...
در تـکاپـوی آرامـش
به ریـسمان وجـودت چـنگ خـواهم زد!
تا آرام در میـان دستـانـت بـال گشـایـم...