دلم سخت بی احساس شده است
شاعری بی شعر شده ام
که چیزی جز چشمانت مرا زنده نمی کند
نفس هایت را به نفس هایم قرض بده!
من با گرمای حضورت پر از بودنم...
سیاهی دنیایم را پشت عینک هایم پنهان می کنم
با تظاهر لبخند می زنم
تا مبادا حال و روزم دل نا اهلان را شاد کند...
خسته ام...
از تمام شب هایی که بی تو به آینده سفر می کنم...
دلم بدجور هوای باتو بودن را دارد !!
شتابزده به سویم بازگرد...
روح من بدون تو با اصحاب کهف آشنای کهن است !!
می ترسم بدون تو خواب هایم بی پایان شوند...
وای به روزی که دست به قلم شوم
و در میان نوشته هایم تورا یاد نکنم!
شعرهایم چنان مرا فلک می کنند
که از نوشتن هم بیزار می شوم...